وبسایت مرجع مکتب عرفان کیهانی حلقه

محمدعلی طاهری

نقش ابلیس

به نام خدا


محمد علی طاهری

عوالم وجود که از تجلی ذات الهی (هیچ قطبی) به وجود آمده اند، درجات و مراتبی دارند که هر کدام، با ویژگی خاص خود شناخته می شوند. در عالم تک قطبی که عالم وحدت است، همه اجزای جهانی که ما در آن، مراحل زندگی خود را سپری می کنیم (جهان دوقطبی) به طور خنثی (در وحدت) وجود دارند. اولین رویارویی آدم و ابلیس، ابتدای چرخه جهان دوقطبی است. یعنی جایی که جهان دوقطبی (جهان تضاد) شکل گرفت.
طراحی خلقت، طراحی دقیق و حساب‌شده‌ خداوند است که به ‌وسیله‌ عوامل تحقق‌بخش هستی به اجرا در می‌آید. بنابراین، در نظام آفرینش، باید دوقطبی بودن جهان دوقطبی نیز به وسیله عاملی صورت می پذیرفت که با نوعی نافرمانی از امر خداوند (ایجاد تضاد)، وحدت جهان تک قطبی را به کثرت جهان دوقطبی تبدیل کند. این رویداد با ماموریت ابلیس رخ داد و خداوند که طراح طرح حساب شده هستی است و هیچ قدرتی بر او برتری ندارد و هیچ مخلوقی نمی تواند نظام دقیق آفرینش او را بر هم زند، چنین خواست که ابلیس فرمان سجده به آدم را اطاعت نکند و با این نافرمانی فرمایشی، خیر و شر در عالم شکل گیرد و انسان در جهانی دوقطبی همواره در معرض خیر و شر باشد تا در هر لحظه با انتخاب خود (انتخاب یکی از خیر یا شر) مورد آزمایش قرار گیرد و هدایت و گمراهی برای او معنا پیدا کند. تنها در شرایط امکان انتخاب است که اختیار انسان اهمیت پیدا می‌کند و حرکت او به سمت کمال ارزش می یابد.
زیرا هنر او غلبه بر نیروی مخالف کمال است و عامل نیروی مخالف کمال در سراسر چرخه‌ دوقطبی، «ابلیس» است.
به‌عبارت دیگر، سجده نکردن ابلیس به آدم، خارج از طراحی دقیق خداوند نیست و این کارگزار، عامل دوقطبی بودن «جهان دوقطبی» و شکل گرفتن صحنه‌ امتحان انسان است. برای به وجود آمدن چرخه جهان دو قطبی وجود یک عامل تضاد ضرورت داشت که لازم بود دو قطبی بودن این چرخه را تا پایان آن حفظ کند برای این منظور، خداوند به ابلیس ماموریت داد که به فرمان سجده بر آدم اعتنا نکند و او نیز این ماموریت را پذیرفت و بر خلاف ملائکی که بر آدم سجده کردند (یعنی هرکدام در مقطعی از مقاطع حرکت آدم در چرخه جهان دو قطبی، تحت سیطره او در می آیند) از فرمان سجده سرپیچی کرد و به اذن خداوند تا پایان سیر او در جهان دو قطبی، به سجده در برابر وی در نخواهد آمد. یعنی تا مقطع معلومی بر سر نقش خود پابرجا خواهد بود و اگر خداوند نمی خواست، به او چنین مهلتی نمی داد و آن گاه در جهان تک قطبی هیچ بستری برای ظهور اختیار انسان و رشد او فراهم نمی شد. پس تبعیت نکردن از فرمان سجده در ظاهر نافرمانی است و اگر نافرمانی نبود تضادی هم نبود؛ اما در عین حال، فرمانبرداری است.
چون خداوند آنرا از پیش تعیین کرده است. خداوند با امر به این که ابلیس جز بر او سجده نکند، نقش موحدی را به او می دهد که برای انجام مأموریت خود از جهان تک قطبی (بارگاه الهی) رانده می شود و در عین حال، این درس را به جا می گذارد که تکبر و نافرمانی از خداوند، نتیجه ای جز دوری از درگاه او ندارد.
ظاهر تکبرآمیز این نافرمانی و نکوهش خداوند از آن، درسی است که باید آدم در طول مسیر خود به آن توجه داشته باشد. ابلیس در اثر این تکبر و نافرمانی از جهان بدون تضاد به جهان تضاد فرود آمد و انسان باید بداند که هر نافرمانی دیگری نیز عامل تنزل و فرود آمدن است. آدم نیز در ابتدای خلقت خود یک نافرمانی کرد که در اثر آن، به جهان تضاد فرود آمد و شروع به سیر در چرخه‌ جهان دوقطبی کرد. اما ابلیس به‌عنوان اولین معلم ۱ این درس را پیش روی او می¬گذارد که همچنان در هر مرحله از مسیری که سیر در آن را انتخاب کرده‌است، سرپیچی از فرمان خداوند، او را از وحدت دور می‌کند.
نکته دیگر این است که در عالم دو قطبی که عالم کثرت ابعاد است؛ ابلیس نیز دچار کثرت می شود. جلوه های متعدد وجود ابلیس، “من های ضد کمال” در وجود انسان هستند که شیاطین نام می گیرند. در آفرینش هر انسانی، دو نوع کشش به سمت کمال و ضد کمال طراحی شده است که در اثر وجود “من های کمال” و “من های ضدکمال” ایجاد می شود. به بیان دیگر شیطان در وجود هر انسانی سهم مشخصی دارد و کسی نیست که در درون خود، عامل تضاد نداشته باشد.
همچنین، هیچ‌کس نمی‌تواند عامل تضاد را از درون خود حذف کند؛ یعنی نمی‌تواند من‌های ضد کمال را در خود از بین ببرد. بنابراین، هر فردی یا مغلوب این شیاطین درونی می‌شود و یا آن‌ها را مهار می‌کند و تحت کنترل در می‌آورد. به همین دلیل است که پیامبر گرامی اسلام (ص) فرموده اند که من شیطانم را به دست خودم مسلمان (تسلیم) کردم.
هنرمندی انسان همین است که بتواند با آگاهی کافی، در صدد مدیریت صحیح من‌های درون خود برآید و شیاطین‌ درونش را به تسلیم در آورد تا بتواند مسیر کمال را طی کند. این هنر بدون وجود «شیطان» نشان داده نمی‌شود. از این منظر می‌توان گفت که «ابلیس» یکی از ارکان هستی است که در قالب کثرت‌یافته‌ی خود در کمال‌آفرینی انسان ایفای نقش می‌کند و به همین لحاظ، وجود او اهمیت دارد.
تا وقتی که انسان نیاموخته است که در مسیر زندگی حرکت مستقیم داشته باشد و تنها معطوف به خدا باشد، در خطر گرایش‌های درونی به ضد کمال است؛ یعنی شیاطین وجود او از هر جهت غیر از جهت مستقیم، او را مورد حمله قرار می‌دهند. اما از زمانی که او دیگر به جهتی جز جهت مستقیم نگاه نکند، بر این شیاطین غلبه خواهد کرد و نه تنها دیگر شیطان برای او نقش گمراه‌کننده نخواهد داشت، بلکه غلبه بر آن،‌ عامل تعالی او می‌شود. کسی که در شرایط دوم است، وجود شیطان را ارزشمند می‌بیند؛ اما معمولا کسی که در شرایط اول قرار دارد، از وجود او گله‌مند است.
برای تفهیم این مطلب می‌توان از مثال ساده‌ای استفاده کرد. یک کودک، خطرات تماس با آتش را نمی‌شناسد و به همین دلیل، لازم است که برای نزدیک نشدن او به آتش، آن را برای او وسیله‌ای خطرناک معرفی کرد. اما وقتی به رشد لازم رسید، بدون این‌که خود را در معرض خطرات آتش قرار دهد، با آن به طور صحیح مواجه خواهد شد و دیگر نگرانی از آسیب دیدن از آن برای او وجود نخواهد داشت. پس در مرحله‌ای که شناخت و توانایی لازم را ندارد، یک دیدگاه نسبت به آتش دارد و وقتی با نحوه رویارویی با آن آشنا شد، دیدگاه دیگری پیدا خواهد کرد.
بهره بردن از وجود عناصر و عوامل ضد کمال، با انتخاب کمال و حرکت به سوی آن (با غلبه بر ضد کمال) حاصل می شود و انسانی که به بلوغ عرفانی رسیده است و نگاه خود را به سوی خدا دوخته است، در زندگی خود، از کارآزمودگی لازم در رویارویی با این آتش برخوردار است.

—————————————————————–

۱) انسان می تواند با درس گرفتن از هر حادثه و رفتار خوب یا بد، اندیشه و رفتار خود را اصلاح کند و ارتقا ببخشد. زیرا اگر وجود موجودات عالم را مانند یک سیستم در نظر بگیریم، انسان تنها موجودی است که سیستم وجود او فرایند متغیری دارد و می تواند انواع ورودی های مثبت و منفی را به خروجی مثبت تبدیل کند. به همین دلیل، وقتی به لقمان گفتند ادب از که آموختی، گفت از بی ادبان.